پرسش :
بعضى از كسانى را كه پسنديده ترين برخورد را با پديده ى فرهنگ ستيزى در جامعه ى خود داشته اند و الگوهاى عينى مناسبى براى جوانان هستند، معرفى نماييد.
شرح پرسش :
پاسخ :
البته ارائه ى الگوى عينى جامع، به جز در وجود حضرات معصومين(عليهم السلام)، صحيح نيست. بلكه بهتر است كه در هر الگويى بر يك يا چند بعد مشخص آنها نظر داشته باشيم و در مجموع براى ابعاد مختلف زندگى مان، الگوهاى متعدد داشته باشيم.
اين نكته قابل توجه است كه خوب بودن و دل را به زشتى نيالودن، و مجمع خصال نيك بودن، در جوانى و نوجوانى كه زمانِ عصيان و سركشىِ غرايز انسانى است، ارزشمند است و هنر واقعى محسوب مى شود؛ وگرنه، در دوران پيرى و ميانسالى كه غرايز فروكش كرده و نيروها مصرف شده، و انسان امكان سركشى و گناه ندارد، چندان كار بزرگى نيست؛ در جوانى پاك بودن شيوه ى پيغمبرى است / ورنه هر گبرى به پيرى مى شود پرهيز كار
* * *
اكنون به صورت بسيار مختصر به بعضى از نمونه هاى اسلامى- قرآنى اشاره مى كنيم:[1]
داستان جوانان كهف
پادشاهى عدالت گستر در سرزمين روم زمام دار بود. چون عمر او به سر رسيد، در ميان ملت او اختلاف افتاد؛ و پادشاه كشور همسايه (دقيانوس) بر آنها تاخت و بر تخت سلطنت تكيه زد؛ و از ميان آن قوم، شش وزير جوان شايسته براى خود انتخاب، و مردم را به پرستش خود دعوت كرد و مردم بى خرد نيز او را خداى بزرگ ناميدند.
پس از مدتى، در روز عيد ملى، كه تمام طبقات مردم و شخص شاه و درباريان در مراسم عيد شركت داشتند، قاصد، نامه اى براى شاه آورد كه حال شاه از آن منقلب، و آثار نگرانى در وى نمايان گشت؛ سپاه فارس از مرزهاى كشور گذشته، پا به كشور روم گذاشته و در حال پيش روى بود. ترس شاه و نگاه وزرا به يكديگر پر معنا بود.
پس از مراسم، وزرا، در مجلس انس خود، در مورد آن نامه و اضطراب و نگرانى شاه سخن گفتند؛ او كه خود را خداى مردم مى دانست، نبايد از يك خبر ناگوار اين طور ناراحت مى شد. اين ناتوانى يكى از وزرا را به شك و ترديد انداخت و به دوستان خود گفت: «من مى انديشم كه چه كس مرا از درون رحم مادر به اين جا آورد، پرورانيد، روزى داد و قدرت بخشيد؟ قطعاً اين كارها را خداى بزرگى غير از دقيانوس انجام داده است؛ دوستان! اين زندگى با ننگ بندگى دقيانوس قابل دوام نيست؛ بياييد اين نعمت ها و رياست را كنار بگذاريم و به درگاه خدا رفته، از لغزش هاى گذشته استغفار كنيم».
اين سخنان، دوستان او را تحت تأثير قرار داد و همه تصميم گرفتند از آن كشور فرار كنند و در يكى از دورترين نقاط بيابان به عبادت خدا بپردازند.
روز بعد هر شش نفر مخفيانه از شهر خارج شدند. راه بيابان را در پيش گرفتند، مقدارى كه از شهر دور شدند چوپانى را ديدند، از او آب خواستند، چوپان وقتى كه آثار بزرگى و شكوه را در آنها ديد، پرسيد: «كيستيد و كجا مى رويد؟» گفتند: «از رياست و پادشاهى گذشته ايم و مى رويم تا در گوشه اى به عبادت خدا مشغول شويم». چوپان گفت: «من هم با شما هم عقيده ام و مايلم كه همراه شما باشم»؛ چوپان و سگ او با آنان همراه شدند؛ آنان سگ را از خود راندند، ولى نرفت و بالاخره او را با خود بردند.
از كوهى بالا رفته، از جانب ديگر كوه سرازير شدند، تا به غارى رسيدند، خواستند ساعتى استراحت كنند؛ اما به خوابى عميق فرو رفتند؛ و سگشان نيز در كنارشان خفت. گاهى از اين پهلو به آن پهلو مى چرخيدند.
پس از سيصد سال، از خواب بيدار شدند؛ فكر مى كردند كه يك روز يا يك نيم روز خوابيده اند؛ ولى فضاى بيرونى، خبر از داستان ديگرى مى داد. براى نجات از گرسنگى، يك نفر از آنها به شهر رفت، تا با پولى كه همراه داشتند غذايى تهيه كند. او به شهر رفت، ولى همه چيز برايش تازه بود، مردم عوض شده بودند، خانه ها تغيير كرده بودند، مردم به زبان ديگرى سخن مى گفتند و لباس هاى ديگرى پوشيده بودند؛ در هر حال، خود را به يك مغازه ى نانوايى رسانيد، تا چند تكه نان بخرد؛ چند نان برداشت و پول هايش را به نانوا داد؛ صاحب مغازه پول ها را گرفت و به او نگاهى كرد و گفت: «اى جوان گنج پيدا كرده اى؟» گفت: «نه، پول خرمايى است كه روز قبل فروخته ام و از اين شهر رفته ام.» اين نانوا قانع نشد و او را نزد شاه برد؛ شاه گفت: «اى جوان اگر گنج پيدا كرده اى، نترس! پيغمبر ما عيسى(عليه السلام) به ما دستور داده كه از پيدا كننده ى گنج خمسش را دريافت كنيم، حال تو 51 از گنج را به ما بده و به سلامت برو.» جوان گفت: «اعلى حضرتا، من مردى از اهالى اين شهر هستم كه دو روز پيش براى عبادت خدا، به همراه دوستانم، از اين شهر رفتم. در آن روز، پادشاه اين شهر دقيانوس بود و مردم بت پرست بودند و ما به خاطر اين كه به خدايى دقيانوس معتقد نبوديم، از شهر گريختيم و به آن غار رفتيم؛ امروز هم، من آمده ام تا غذايى تهيه كنم و براى دوستانم ببرم.» شاه گفت: «اين مطالبى كه تو مى گويى بسيار عجيب است و مربوط به سيصد سال پيش مى شود. ما همراه تو مى آييم تا دوستانت را ببينيم». شاه و درباريان و مردم شهر به همراه آن جوان مرد به راه افتادند و مردم شهر هم كه كم و بيش از موضوع با خبر بودند به دنبال آنها حركت كردند، وقتى به پايين كوه رسيدند جوان گفت: «اگر دوستان من شما را ناگهان ببينند، دچار ترس خواهند شد، پس شما همين جا منتظر من بمانيد، تا مطلب را به آنها بگويم، سپس شما وارد شويد».
جوان تنها از كوه بالا رفت و قدم به درون غار گذاشت. تمام ماجرا را براى دوستانش توضيح داد، آنها حاضر نشدند بار ديگر به مجاورت اهل دنيا تن در دهند، به درگاه خدا دعا كردند كه آنها را بار ديگر به نزد خويش فرا خواند. دعاى آنها مستجاب شد و آن جوانان با ايمان، براى هميشه به ديار باقى شتافتند و از ديده ها مستور ماندند.
* * *
داستان حضرت يوسف
زندگى حضرت يوسف(عليه السلام) از جهات عديده اى درس آموز است؛ اما فقط به يك نكته كه مربوط به دوران جوانى آن حضرت است اشاره مى كنيم:
يوسف جوان در خواب ديد كه يازده ستاره و ماه و خورشيد، او را سجده كردند. يعقوب گفت: «پسر جان! اين خواب از رؤياهاى صادِ است و آتيه ى درخشان تو را خبر مى دهد.»
آن روز، يوسف جوانى هفده ساله بود و مادرش را از دست داده بود، يعقوب به او، بيش از ديگر فرزندان، اظهار علاقه مى كرد؛ و اين باعث رشك برادران شده بود؛ لذا در فرصتى مناسب، او را به چاه افكندند، و با چشمانى اشك بار به پدر گفتند: يوسف را گرگ خورد.
كاروانى در آن جا منزل نمود، كاروانيان دلو به چاه افكندند؛ ولى به جاى آب، جوانى زيبا را ديدند كه به دلو آويزان شده بود، آنان يوسف را به قيمتى ارزان، به عزيز مصر فروختند. يوسف جوان در نزد عزيز، جاى رفيعى به دست آورد؛ به طورى كه اختيار تمام امور خانه و غلامان را به دست گرفت.
هنوز از رنج گذشته نياسوده بود كه مورد آزمايش ديگرى قرار گرفت. زليخا (همسر عزيز مصر) بى اختيار، دل در گرو عشق او گذاشت و اين عشق، هر بار، تندتر و سوزنده تر مى شد؛ تا اين كه صبر او لبريز شد و به طور صريح، از يوسف، كام دل خواست؛ ولى يوسف كه از بندگان پاك خداوند بود از وى اعراض نمود. او هر روز براى دست يابى به يوسف مصمم تر مى شد. روزى درها را بست و از يوسف درخواست وصال نمود، يوسف در اتاِ هاى تو در توى قصر شروع به فرار كرد، تا از قصر بيرون رود، ولى همسر عزيز، از عقب، پيراهنش را گرفت و آن پيراهن پاره شد؛ در همين حال عزيز نيز وارد كاخ شد، ولى زليخا تقصير را به گردن يوسف انداخت و يوسف، زندان را بر گناه ترجيح داد؛ حتى به هنگام رهايى از زندان، نسبت به خود، اعاده ى حيثيت كرد و گناهكار واقعى نيز به گناه خود اعتراف نمود.
* * *
حضرت ابراهيم، از جوانى، پاكدل بود و فطرتى بيدار داشت و به آزر (عمو يا پدر خود)، هشدار مى داد و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد؛ بت شكنى و استدلال هاى ايشان براى خداپرستى، در جوانى بود.
* * *
حضرت اسماعيل از همان ابتداى جوانى تسليم امر خداوند بود. وقتى پدرش، ابراهيم، گفت: خواب ديده ام كه به دستور خداوند بايد تو را قربانى كنم، او پاسخ داد: اگر فرمان خداست، ترديد مكن؛ او آن قدر تسليم فرمان خداوند بود كه حتى به ابراهيم سفارش كرد كه به چشمان من نگاه نكن، تا مبادا محبت پدرى برانگيخته، و مانع انجام مأموريت الهى شود.
* * *
حضرت موسى، از نوجوانى، از همان هنگام كه در قصر فرعون بود، ظلم ستيز و حق جو بود و فرعون را قبول نداشت و در نهان با او مبارزه مى كرد. دوستان و دشمنانى داشت، آن قبطى كه به دست او كشته شد، با يكى از دوستان او درگير شده بود و زورگويى مى كرد؛ و موسى به كمك دوستش رفت و او را زد؛ و او با ضربه ى حضرت موسى كشته شد؛ و موسى كه از ابتدا چنين قصدى نداشت، وقتى فهميد قصد كشتن او را دارند، از شهر فرار كرد؛ و تقدير الهى او را به سوى شعيب(عليه السلام) ره نمون شد و سپس به پيامبرى مبعوث گشت.
* * *
حضرت مريم و عبادت هاى او از دوران كودكى و پاك دامنى او معروف است. او از ايام جوانى اش، آن همه شوكت و منزلت پيش خداوند داشت؛ طعام هاى آسمانى برايش مى آمد، و در همان ايام جوانى، به مشيت خداوند، مادر فرزندى شد كه پيامبر الهى به سوى قوم خود بود.
دوران جوانى حضرت رسول (ص) بسيار شيرين و جذاب سپرى شد. آن حضرت از كودكى كار مى كردند و تلاش ايشان همواره استمرار داشت؛ لكن پس از بعثت، نوع فعاليت حضرت تغيير كرد؛ در جوانى نيز بسيار فعال بودند؛ ظلم ستيزى ايشان در انعقاد پيمان حلف الفضول نمايان است؛ عده اى پيمان بستند كه هر كسى در مكه مظلوم واقع شود و كمك بخواهد، آنها به يارى او بشتابند. و اين پيمان، در كاهش ظلم نسبت به ضعيفان و مسافران، بسيار سودمند بود؛ آن حضرت چنان درست كردار و راست گو و صميمى بودند كه از همان اوايل زندگى به عنوان «محمد امين» شهرت يافتند؛ قبل از بعثت، عبادت هاى ايشان زبان زدِ خاص و عام بود؛ غار حرا كه عبادتگاه شخصىِ ايشان بود، خاطرات بسيارى را از ايشان در خود دارد.
* * *
حضرت على(عليه السلام) در نوجوانى به پيامبر اسلام ايمان آورد، و همواره در كنار آن حضرت، انواع و اقسام فداكارى ها را از خود نشان داد.
* * *
امام حسن(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام)، در نوجوانى، با آن زيركى خاص و با ادب و احترام، وضو گرفتن را به آن پيرمرد آموختند.
* * *
در جريان عاشورا جوانان زيادى حضور داشتند، از جمله حضرت على اكبر، و قاسم و...،
* * *
يكى ديگر از جوانان نمونه، حنظله ى غسيل الملائكه است؛ ايشان در شب جنگ احد، با اذن از پيامبر(ص)، مراسم ازدواج خودش را برگزار كرد، و صبح زود، بدون اين كه فرصت غسل كردن پيدا كند، وارد ميدان جنگ شد و به شهادت رسيد و پيامبر فرمود: ملائكه او را غسل دادند.
* * *
علامه حلى در نوجوانى مجتهد شده بود، و در عين حال، نيرو و نشاط و بازى گوشىِ نوجوانى را نيز داشت؛ به عنوان مثال، گاهى مى آمدند از ايشان مسئله بپرسند، ايشان روى درخت ها براى خودش مشغول بازى بود؛ يا گاهى كه مى خواست از دست پدرش فرار كند، آيات سجده را مى خواند و پدرش مجبور مى شد به سجده برود؛ اما خودش، چون هنوز به سن تكليف نرسيده بود، فرار مى كرد.
پی نوشتها:
[1]. تمام نمونه ها از: محمد على كريمى نيا، دنياى جوانان، يكصد و پنجاه داستان آموزنده (ويژه ى نوجوانان)، ذكر شده اند.
منبع: جوانان و تهاجم فرهنگى، محمد كاويانى، مركز مطالعات و پژوهش هاى فرهنگى حوزه علميه (1382).
البته ارائه ى الگوى عينى جامع، به جز در وجود حضرات معصومين(عليهم السلام)، صحيح نيست. بلكه بهتر است كه در هر الگويى بر يك يا چند بعد مشخص آنها نظر داشته باشيم و در مجموع براى ابعاد مختلف زندگى مان، الگوهاى متعدد داشته باشيم.
اين نكته قابل توجه است كه خوب بودن و دل را به زشتى نيالودن، و مجمع خصال نيك بودن، در جوانى و نوجوانى كه زمانِ عصيان و سركشىِ غرايز انسانى است، ارزشمند است و هنر واقعى محسوب مى شود؛ وگرنه، در دوران پيرى و ميانسالى كه غرايز فروكش كرده و نيروها مصرف شده، و انسان امكان سركشى و گناه ندارد، چندان كار بزرگى نيست؛ در جوانى پاك بودن شيوه ى پيغمبرى است / ورنه هر گبرى به پيرى مى شود پرهيز كار
* * *
اكنون به صورت بسيار مختصر به بعضى از نمونه هاى اسلامى- قرآنى اشاره مى كنيم:[1]
داستان جوانان كهف
پادشاهى عدالت گستر در سرزمين روم زمام دار بود. چون عمر او به سر رسيد، در ميان ملت او اختلاف افتاد؛ و پادشاه كشور همسايه (دقيانوس) بر آنها تاخت و بر تخت سلطنت تكيه زد؛ و از ميان آن قوم، شش وزير جوان شايسته براى خود انتخاب، و مردم را به پرستش خود دعوت كرد و مردم بى خرد نيز او را خداى بزرگ ناميدند.
پس از مدتى، در روز عيد ملى، كه تمام طبقات مردم و شخص شاه و درباريان در مراسم عيد شركت داشتند، قاصد، نامه اى براى شاه آورد كه حال شاه از آن منقلب، و آثار نگرانى در وى نمايان گشت؛ سپاه فارس از مرزهاى كشور گذشته، پا به كشور روم گذاشته و در حال پيش روى بود. ترس شاه و نگاه وزرا به يكديگر پر معنا بود.
پس از مراسم، وزرا، در مجلس انس خود، در مورد آن نامه و اضطراب و نگرانى شاه سخن گفتند؛ او كه خود را خداى مردم مى دانست، نبايد از يك خبر ناگوار اين طور ناراحت مى شد. اين ناتوانى يكى از وزرا را به شك و ترديد انداخت و به دوستان خود گفت: «من مى انديشم كه چه كس مرا از درون رحم مادر به اين جا آورد، پرورانيد، روزى داد و قدرت بخشيد؟ قطعاً اين كارها را خداى بزرگى غير از دقيانوس انجام داده است؛ دوستان! اين زندگى با ننگ بندگى دقيانوس قابل دوام نيست؛ بياييد اين نعمت ها و رياست را كنار بگذاريم و به درگاه خدا رفته، از لغزش هاى گذشته استغفار كنيم».
اين سخنان، دوستان او را تحت تأثير قرار داد و همه تصميم گرفتند از آن كشور فرار كنند و در يكى از دورترين نقاط بيابان به عبادت خدا بپردازند.
روز بعد هر شش نفر مخفيانه از شهر خارج شدند. راه بيابان را در پيش گرفتند، مقدارى كه از شهر دور شدند چوپانى را ديدند، از او آب خواستند، چوپان وقتى كه آثار بزرگى و شكوه را در آنها ديد، پرسيد: «كيستيد و كجا مى رويد؟» گفتند: «از رياست و پادشاهى گذشته ايم و مى رويم تا در گوشه اى به عبادت خدا مشغول شويم». چوپان گفت: «من هم با شما هم عقيده ام و مايلم كه همراه شما باشم»؛ چوپان و سگ او با آنان همراه شدند؛ آنان سگ را از خود راندند، ولى نرفت و بالاخره او را با خود بردند.
از كوهى بالا رفته، از جانب ديگر كوه سرازير شدند، تا به غارى رسيدند، خواستند ساعتى استراحت كنند؛ اما به خوابى عميق فرو رفتند؛ و سگشان نيز در كنارشان خفت. گاهى از اين پهلو به آن پهلو مى چرخيدند.
پس از سيصد سال، از خواب بيدار شدند؛ فكر مى كردند كه يك روز يا يك نيم روز خوابيده اند؛ ولى فضاى بيرونى، خبر از داستان ديگرى مى داد. براى نجات از گرسنگى، يك نفر از آنها به شهر رفت، تا با پولى كه همراه داشتند غذايى تهيه كند. او به شهر رفت، ولى همه چيز برايش تازه بود، مردم عوض شده بودند، خانه ها تغيير كرده بودند، مردم به زبان ديگرى سخن مى گفتند و لباس هاى ديگرى پوشيده بودند؛ در هر حال، خود را به يك مغازه ى نانوايى رسانيد، تا چند تكه نان بخرد؛ چند نان برداشت و پول هايش را به نانوا داد؛ صاحب مغازه پول ها را گرفت و به او نگاهى كرد و گفت: «اى جوان گنج پيدا كرده اى؟» گفت: «نه، پول خرمايى است كه روز قبل فروخته ام و از اين شهر رفته ام.» اين نانوا قانع نشد و او را نزد شاه برد؛ شاه گفت: «اى جوان اگر گنج پيدا كرده اى، نترس! پيغمبر ما عيسى(عليه السلام) به ما دستور داده كه از پيدا كننده ى گنج خمسش را دريافت كنيم، حال تو 51 از گنج را به ما بده و به سلامت برو.» جوان گفت: «اعلى حضرتا، من مردى از اهالى اين شهر هستم كه دو روز پيش براى عبادت خدا، به همراه دوستانم، از اين شهر رفتم. در آن روز، پادشاه اين شهر دقيانوس بود و مردم بت پرست بودند و ما به خاطر اين كه به خدايى دقيانوس معتقد نبوديم، از شهر گريختيم و به آن غار رفتيم؛ امروز هم، من آمده ام تا غذايى تهيه كنم و براى دوستانم ببرم.» شاه گفت: «اين مطالبى كه تو مى گويى بسيار عجيب است و مربوط به سيصد سال پيش مى شود. ما همراه تو مى آييم تا دوستانت را ببينيم». شاه و درباريان و مردم شهر به همراه آن جوان مرد به راه افتادند و مردم شهر هم كه كم و بيش از موضوع با خبر بودند به دنبال آنها حركت كردند، وقتى به پايين كوه رسيدند جوان گفت: «اگر دوستان من شما را ناگهان ببينند، دچار ترس خواهند شد، پس شما همين جا منتظر من بمانيد، تا مطلب را به آنها بگويم، سپس شما وارد شويد».
جوان تنها از كوه بالا رفت و قدم به درون غار گذاشت. تمام ماجرا را براى دوستانش توضيح داد، آنها حاضر نشدند بار ديگر به مجاورت اهل دنيا تن در دهند، به درگاه خدا دعا كردند كه آنها را بار ديگر به نزد خويش فرا خواند. دعاى آنها مستجاب شد و آن جوانان با ايمان، براى هميشه به ديار باقى شتافتند و از ديده ها مستور ماندند.
* * *
داستان حضرت يوسف
زندگى حضرت يوسف(عليه السلام) از جهات عديده اى درس آموز است؛ اما فقط به يك نكته كه مربوط به دوران جوانى آن حضرت است اشاره مى كنيم:
يوسف جوان در خواب ديد كه يازده ستاره و ماه و خورشيد، او را سجده كردند. يعقوب گفت: «پسر جان! اين خواب از رؤياهاى صادِ است و آتيه ى درخشان تو را خبر مى دهد.»
آن روز، يوسف جوانى هفده ساله بود و مادرش را از دست داده بود، يعقوب به او، بيش از ديگر فرزندان، اظهار علاقه مى كرد؛ و اين باعث رشك برادران شده بود؛ لذا در فرصتى مناسب، او را به چاه افكندند، و با چشمانى اشك بار به پدر گفتند: يوسف را گرگ خورد.
كاروانى در آن جا منزل نمود، كاروانيان دلو به چاه افكندند؛ ولى به جاى آب، جوانى زيبا را ديدند كه به دلو آويزان شده بود، آنان يوسف را به قيمتى ارزان، به عزيز مصر فروختند. يوسف جوان در نزد عزيز، جاى رفيعى به دست آورد؛ به طورى كه اختيار تمام امور خانه و غلامان را به دست گرفت.
هنوز از رنج گذشته نياسوده بود كه مورد آزمايش ديگرى قرار گرفت. زليخا (همسر عزيز مصر) بى اختيار، دل در گرو عشق او گذاشت و اين عشق، هر بار، تندتر و سوزنده تر مى شد؛ تا اين كه صبر او لبريز شد و به طور صريح، از يوسف، كام دل خواست؛ ولى يوسف كه از بندگان پاك خداوند بود از وى اعراض نمود. او هر روز براى دست يابى به يوسف مصمم تر مى شد. روزى درها را بست و از يوسف درخواست وصال نمود، يوسف در اتاِ هاى تو در توى قصر شروع به فرار كرد، تا از قصر بيرون رود، ولى همسر عزيز، از عقب، پيراهنش را گرفت و آن پيراهن پاره شد؛ در همين حال عزيز نيز وارد كاخ شد، ولى زليخا تقصير را به گردن يوسف انداخت و يوسف، زندان را بر گناه ترجيح داد؛ حتى به هنگام رهايى از زندان، نسبت به خود، اعاده ى حيثيت كرد و گناهكار واقعى نيز به گناه خود اعتراف نمود.
* * *
حضرت ابراهيم، از جوانى، پاكدل بود و فطرتى بيدار داشت و به آزر (عمو يا پدر خود)، هشدار مى داد و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد؛ بت شكنى و استدلال هاى ايشان براى خداپرستى، در جوانى بود.
* * *
حضرت اسماعيل از همان ابتداى جوانى تسليم امر خداوند بود. وقتى پدرش، ابراهيم، گفت: خواب ديده ام كه به دستور خداوند بايد تو را قربانى كنم، او پاسخ داد: اگر فرمان خداست، ترديد مكن؛ او آن قدر تسليم فرمان خداوند بود كه حتى به ابراهيم سفارش كرد كه به چشمان من نگاه نكن، تا مبادا محبت پدرى برانگيخته، و مانع انجام مأموريت الهى شود.
* * *
حضرت موسى، از نوجوانى، از همان هنگام كه در قصر فرعون بود، ظلم ستيز و حق جو بود و فرعون را قبول نداشت و در نهان با او مبارزه مى كرد. دوستان و دشمنانى داشت، آن قبطى كه به دست او كشته شد، با يكى از دوستان او درگير شده بود و زورگويى مى كرد؛ و موسى به كمك دوستش رفت و او را زد؛ و او با ضربه ى حضرت موسى كشته شد؛ و موسى كه از ابتدا چنين قصدى نداشت، وقتى فهميد قصد كشتن او را دارند، از شهر فرار كرد؛ و تقدير الهى او را به سوى شعيب(عليه السلام) ره نمون شد و سپس به پيامبرى مبعوث گشت.
* * *
حضرت مريم و عبادت هاى او از دوران كودكى و پاك دامنى او معروف است. او از ايام جوانى اش، آن همه شوكت و منزلت پيش خداوند داشت؛ طعام هاى آسمانى برايش مى آمد، و در همان ايام جوانى، به مشيت خداوند، مادر فرزندى شد كه پيامبر الهى به سوى قوم خود بود.
دوران جوانى حضرت رسول (ص) بسيار شيرين و جذاب سپرى شد. آن حضرت از كودكى كار مى كردند و تلاش ايشان همواره استمرار داشت؛ لكن پس از بعثت، نوع فعاليت حضرت تغيير كرد؛ در جوانى نيز بسيار فعال بودند؛ ظلم ستيزى ايشان در انعقاد پيمان حلف الفضول نمايان است؛ عده اى پيمان بستند كه هر كسى در مكه مظلوم واقع شود و كمك بخواهد، آنها به يارى او بشتابند. و اين پيمان، در كاهش ظلم نسبت به ضعيفان و مسافران، بسيار سودمند بود؛ آن حضرت چنان درست كردار و راست گو و صميمى بودند كه از همان اوايل زندگى به عنوان «محمد امين» شهرت يافتند؛ قبل از بعثت، عبادت هاى ايشان زبان زدِ خاص و عام بود؛ غار حرا كه عبادتگاه شخصىِ ايشان بود، خاطرات بسيارى را از ايشان در خود دارد.
* * *
حضرت على(عليه السلام) در نوجوانى به پيامبر اسلام ايمان آورد، و همواره در كنار آن حضرت، انواع و اقسام فداكارى ها را از خود نشان داد.
* * *
امام حسن(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام)، در نوجوانى، با آن زيركى خاص و با ادب و احترام، وضو گرفتن را به آن پيرمرد آموختند.
* * *
در جريان عاشورا جوانان زيادى حضور داشتند، از جمله حضرت على اكبر، و قاسم و...،
* * *
يكى ديگر از جوانان نمونه، حنظله ى غسيل الملائكه است؛ ايشان در شب جنگ احد، با اذن از پيامبر(ص)، مراسم ازدواج خودش را برگزار كرد، و صبح زود، بدون اين كه فرصت غسل كردن پيدا كند، وارد ميدان جنگ شد و به شهادت رسيد و پيامبر فرمود: ملائكه او را غسل دادند.
* * *
علامه حلى در نوجوانى مجتهد شده بود، و در عين حال، نيرو و نشاط و بازى گوشىِ نوجوانى را نيز داشت؛ به عنوان مثال، گاهى مى آمدند از ايشان مسئله بپرسند، ايشان روى درخت ها براى خودش مشغول بازى بود؛ يا گاهى كه مى خواست از دست پدرش فرار كند، آيات سجده را مى خواند و پدرش مجبور مى شد به سجده برود؛ اما خودش، چون هنوز به سن تكليف نرسيده بود، فرار مى كرد.
پی نوشتها:
[1]. تمام نمونه ها از: محمد على كريمى نيا، دنياى جوانان، يكصد و پنجاه داستان آموزنده (ويژه ى نوجوانان)، ذكر شده اند.
منبع: جوانان و تهاجم فرهنگى، محمد كاويانى، مركز مطالعات و پژوهش هاى فرهنگى حوزه علميه (1382).
تازه های پرسش و پاسخ
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}